دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۳۲، خیابان شاهرضا، دانشگاه تهران، ساعت ۸ صبح: امروز دانشگاه مثل هر روز نبود. در مقابل درهای مختلف تجهیزات نظامی و سرباز ایستاده است. تعداد سربازان در ورودی اصلی دانشگاه از تعداد دانشجویان بیشتر است.
یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۳، خیابان انقلاب، دانشگاه تهران، ساعت ۸ صبح: امروز دانشگاه تهران مثل هر روز است. شبیه دیروز و پریروز و همه روزهای آخر ترم. دانشجویان خودشان را به کلاسهای درس میرسانند تا از روزهای آخر ترم استفاده کنند و جزوههای درسی را برای پایان ترم بگیرند. همه سرشان به کار خودشان است.
از کنار پلاک ۱ خیابان شانزده آذر میگذرم تا وارد دانشگاه شوم. خیابانی که برای یادآوری یکی از مهمترین روزهای دانشگاه تهران نامگذاری شده است. امروز شانزده آذر است. اما ۱۶ آذر سال ۳۲ یک روز عادی نبود. از صبح زود که دانشجویان خودشان را به کلاسهای درس رساندند همه میدانستند که حادثهای در شرف وقوع است.
در آن روز در اثر درگیری میان نیروهای انتظامی – آنچنان که روزنامه اطلاعات نوشت – یا نیروهای گارد – آنچنان که شاهدان عینی گفتند – ۳ دانشجوی دانشکده فنی کشته و چند نفری مجروح شدند. کسی از سرنوشت مجروحان چیزی ننوشت همانطوری که کسی نمیداند آن ۳۰ دانشجوی دستگیر شده که تبعید شدند چه سرنوشتی پیدا کردند.
اما نام ۱۶ آذر و آن سه دانشجو در این ۶۱ سال حداقل یک بار در سال یعنی همین امروز که به نام روز دانشجو نامگذاری شده است تکرار میشود. این یک گزارش از دانشگاه تهران ۶۱ سال بعد از روز ۱۶ آذر است که بر پایه شواهد و گزارشهایی که شاهدان عینی و روزنامهها از آن واقعه نوشتند و به دست ما رسیده است و تطبیق آن با نشانههای امروزی در دانشگاه تهران باقی مانده است.
دانشگاه تهران زیر سایه گارد جانباز
در آستانه در ورودی میایستم و در حالی که چند تا از خاطرههای دانشجویان قدیمی و تکههای روزنامههای قدیمی که در میان آنها هست را ورق میزنم، نگاهی به فضای روبهرویم میاندازم. در این ۶۱ سال تغییر زیادی در دانشگاه روی داده است و تعداد دانشجویان بیشتر شده. فضای جلوی نمازخانه هم محل برگزاری نماز جمعه است.
مهمترین تغییر اما این است که چند سالی است اگر دانشجو نباشی نمیتوانی از در اصلی خیابان انقلاب و سه در جانبی در خیابانهای ۱۶ آذر، قدس و پورسینا وارد شوی. جلوی این درها دروازههایی در نظر گرفته شده است که تنها با کارت دانشجویی قابل رد شدن است. تنها یک در کوچک در خیابان ۱۶ آذر نزدیک دانشکده حقوق و الهیات برای مهمانان دانشگاه باز است. آن روزهای سال ۳۲ هر کسی میتوانست وارد دانشگاه بشود بدون هیچ کارتی، سختگیری نیروی نظامی که جای خود داشت.
با وجود تغییرات اما ساختمانها همان ساختمانهایی است که هشتاد سال پیش کلنگ احداثش زده شده بود. با همان دیوارهای کرم رنگ و درهای قدیمی. درهایی که مردان و زنان بزرگی از آستانه آن گذشته بودند. محوطه دانشگاه مثل همه روزهای پایان ترم پر از رفتوآمد است. دانشجویانی که کیف و کتابشان را زیر بغلشان زدند و به سمت دانشکدهها میروند.
چند نفری با هم صحبت میکنند. یک پسر جوان که سرش روی موبایلش است و یکی از استادان که ماشینش را در سایه درختی پارک میکند. همراه خاطرههای دانشجویان سال ۳۲ میشوم. این روزها دانشجویان کولههای رنگی دارند آن زمان کتابهایشان را در کیفهای چرمی یا زیر بغلشان میبردند.
دانشکده فنی در بال غربی دانشگاه قرار دارد. جایی که حالا پردیس دانشکده فنی است؛ دانشکدهای که نامش به جریانهای سیاسی تاریخ ایران گره محکمی خورده است. بر اساس شواهد تاریخی این دانشکده یکی از شش دانشکده اولیه دانشگاه تهران است که ساخته شده بود. دکتر محمود حسابی به دکتر حکمت پیشنهاد ساختش را میدهد، طرحش را مهندس سیرو یکی از معماران دانشگاه تهران داد.
اما نام دانشگاه فنی به اسم مهندس مهدی بازرگان و مهندس یدالله سحابی، مهندس عبدالله ریاضی رئیس ۵ دوره مجلس شورای ملی و سنای دوره پهلوی دوم تا چهرههایی چون دکتر رضا فرجی دانا و دکتر محمود نیلی احمدآبادی گره خورده است. مصطفی چمران یکی از مشهورترین دانشجویان رشته الکترودینامیک در راهروی همین دانشکده جنازه غرق به خون همکلاسیاش مهدی شریعت رضوی را روی زمین دید. خاطرات او از آن روز شاید مهمترین منبع وقایع ۱۶ آذر ۳۲ است که در کنار روایت خانوادههای سه قطره خون داستان دانشکده فنی را شکل میدهند.
داستانی از سی و دو
چمران و دانشجویان دانشگاه فنی در سال ۳۲ میگویند آن روز اطراف دانشکده فنی هم مانند سایر دانشکدهها پر از نیروی گارد بود. آن روز وقتی وارد دانشگاه شدند این شایعه پیچیده بود که یکی از دربانان شنیده بود که یکی از افسران گارد گفته است: «باید دانشجویی را شقه کرد و جلوی در بزرگ دانشگاه آویخت که عبرت همه شود و هنگام ورود نیکسون صدها خفه گردد و…» این نقل قولی است که چمران مینویسد.
او مانند دکتر علی شریعتی و بسیاری دیگر معتقد است که واقعه دانشگاه به خاطر اعتراض به سفر نیکسون بوده است. اما خیلی از شواهد تاریخی از جمله توضیحات خود چمران نشان میدهد که ورود نیروهای گارد به دانشگاه غیرعادی بود، آن قدر که هر کسی وارد دانشگاه میشد وقوع حادثه را پیشبینی میکرد. برای همین هم دانشجویان سعی میکردند حساسیت به وجود نیاورند و به آرامی به سمت کلاسها رفتند.
همینطور که این خاطره را مرور میکنم از سمت خیابان غربی به سمت شرق مسیرم را ادامه میدهم و به سربازانی فکر میکنم که در دو طرف خیابان ایستاده بودند و حضورشان چه ترسی در دل دانشجویان به وجود میآورد. شانه به شانهام دختر جوانی راه میرود. از او آدرس دانشکده فنی را میپرسم.
دانشجوی شیمی همان دانشکده و در حال رفتن به سمت کلاس است: «همین ساختمان سمت چپ است. با گروه خاصی کار دارید؟» کلاس نقشهکشی رشته عمران را میخواهم پیدا کنم. در طبقه اول قرار داشت. میگوید: «احتمالا یکی از کلاسهایی است که در نیم طبقه اول قرار دارد.» حالا نوبت من است: «من شنیدم روز ۱۶ آذر ۳۲ درگیری در دانشکده فنی از همان کلاس شروع شده؟ چیزی شنیدی؟» با تعجب نگاهم میکند و میگوید: «۱۶ آذر یعنی روز دانشجو؟ این را نمیدانستم اما میدانم که آن روز سه دانشجو در دانشکده ما کشته شدند.»
با آنکه دانشجوی سال سوم است اما اطلاعاتش درباره روز ۱۶ آذر محدود به آن لوحی است که در ورودی دانشکده قرار دارد و به یاد آن سه دانشجوی شهید نصب شده است. استدلالش این است که آن قدر درگیری درس هست که نمیشود وقت برای چیز دیگری گذاشت. استدلالی که دانشجویان سال اول رشته مکانیک هم داشتند وقتی در کلاسی آن طرفتر از کلاس نقشهکشی گروه عمران همین سئوال را از آنها پرسیدم: «درس واجبتر از پرداختن به حاشیههاست.»
صبح آن روز
مصطفی چمران در خاطراتش نوشته که هر چند درگیری اصلی در دانشکده فنی رخ داد اما قبل از آن اعتراضاتی در دانشکده پزشکی رخ داد. قبل از اینکه وارد دانشکده فنی شوم به سمت شمال دانشگاه نگاه میکنم. تابلوی دانشکده پزشکی را میبینم، رتبههای اول تا ۳۰ کنکور تجربی گزینه اصلیشان این ساختمان است که در سالهای اخیر با افت و خیزهای زیادی روبهرو شده است. تصمیم وزیر بهداشت برای انحلال دانشگاه علوم پزشکی تهران باعث شده تا این دانشکده حالا گستردهتر شود.
آن روز صبح آن سوی دانشگاه جنب و جوش زیادی داشته است. اولین درگیری از همان جا شروع شد و به دستگیری تعدادی از دانشجویان منجر میشود؛ دانشجویانی که چند روز بعد تبعید میشوند و کسی از سرنوشتشان خبر ندارد. اما این اتفاق باعث میشود دانشکدههای پزشکی و حقوق و علوم تعطیل شوند. تنها دانشکدههایی که بدون هیچ درگیری کلاسهایشان را برگزار میکنند دانشکدههای ادبیات و فنی بودند. همین جایی که پای پلههایش ایستادم.
بالای سردر دانشکده پرچم ایران و پرچم سفید دانشگاه تهران قرار داد. تشدید کلمه فنی زیر نور آفتاب کم جان ۱۶ آذر برق میزند. آن روز هم مثل امروز روز سردی بود. به در ورودی دانشکده نگاه میکنم و تصور میکنم که شریعت رضوی، قندچی و بزرگنیا هم از این در رد شدند تا در کلاس نقشهکشی شرکت کنند و فکر نمیکردند که نامشان در روزنامه همان روز به عنوان مقتول و مجروح دانشگاه حروفچینی شود.
دانشکده فنی در آرامش
از در دانشکده فنی که وارد میشوم نشانههای آن روز را میبینیم. آن پلههای سنگی که به نیم طبقه اول منتهی میشود، راهروهای دو طرف با کلاسهای بزرگ و یک تابلوی طلایی رنگ یادبود به نام سه دانشجوی شهید دانشگاه تهران. اینها کافی است که حتی اگر مثل علیرضا که دانشجوی سال دوم رشته عمران است ندانسته باشد چه اتفاقی باعث شهرت دانشکدهاش شده است آن را بداند. علیرضا قبل از آنکه دانشجو شود فکر میکرده روز دانشجو یا روز تولد کسی است یا مثل روز دانشآموز با یکی از اتفاقات انقلاب اسلامی گره خورده است: «چه اهمیتی داشت که میرفتم دنبال اینکه روز دانشجو چه روزی است؟ حالا قبل از ورودم به دانشگاه میدانستم روز شهید شدن این سه دانشجوی دانشکده فنی است برای قبول شدنم در این دانشکده تاثیر داشت؟ من کنکور ریاضی میدادم تاریخ که نمیخواستم بخوانم.»
میخواستم بگویم حتی اگر تاریخ هم میخواستی بخوانی فرقی نمیکرد چرا که در هیچ کتاب تاریخی این واقعه را شرح نداده است و تنها منبع روز ۱۶ آذر روزنامههای آن دوره و خاطرات است. دیدن این تابلو اما برای علیرضا کافی بود تا درباره این واقعه تحقیق کند: «راستش اینکه دیدم نوشته آذر سال ۳۲ برایم جالب بود. در کتاب تاریخ خوانده بودم که سال ۳۲ همان سال کودتای ۲۸ مرداد است و فکر کردم این باید ربطی به آن ماجرا داشته باشد.
از استادانم که در این دانشگاه درس خوانده بودند پرسیدم و متوجه شدم که آن روز چه اتفاقی در این دانشکده رخ داده است.» از او سراغ کلاس نقشهکشی را میپرسم. برخلاف نظر آن دختر جوان، او که خودش دانشجوی عمران است و همرشته مصطفی بزرگنیا، میگوید این کلاس باید از کلاسهای همین طبقه اول باشد و به سمت چپ صحن ورودی اشاره میکند، باید یکی از آن کلاسها باشد. آن کلاسهای گروه عمران است. من شنیدم که از قدیم هم رشته فنی در این کلاسها تشکیل میشده است. لابهلای رفتوآمد دانشجویان به سمت آن کلاس میروم.
مرگ به از ذلت
در حدود ساعت ۱۰ صبح بود که یکباره تعدادی از ارتشیها به دانشکده فنی ریختند و وارد کلاس درس مهندس شمس میشوند تا دانشجویان معترض را دستگیر کنند. وقتی مهندس شمس نسبت به حضور نظامیان در کلاس درس خود اعتراض میکند او را با مسلسل به جای خود مینشانند و حتی با شکنجه مستخدم دانشکده سعی میکنند که آن دو دانشجو را بیابند. اینکه این دو دانشجو چه کسانی بودند و اصلا وجود خارجی داشتند نکتهای است که در خاطرات مصطفی چمران به چشم نمیخورد اما همان اتفاقی است که جرقه اصلی را میزند. یکی از کلاسهایی که در این راهرو قرار دارد، نیمه باز است. وارد میشوم.
کلاس بزرگی است شبیه کلاسهای درسهای تئوری که پنجرهای به بیرون دارد. نیروهای گارد ادعا کرده بودند دانشجویان پشت یکی از همین پنجرههای بزرگ به آنها توهین کردند. دکتر شمس پشت به تخته ایستاده بوده و داشته روی تخته روی یک نقشه کار میکرده که اول سرایدار میآید و هشدار میدهد و بعد ماموران از آن در وارد میشوند. دانشجویان هم مانند من روی صندلیها نشسته بودند. آنها دانشجوی سال دوم بودند مثل همین دخترها و پسرهای جوان که با هم میگویند و میخندند و بعضیهایشان هم سرشان به تبلت و کامپیوتر و گوشیهایشان گرم است. یکی از آنهایی که دارد با آیپدش چیزی را ترسیم میکند فرناز است. تهرانی است و در رشته عمران درس میخواند. خودش میگوید: «دوست داشتم دانشگاه شریف قبول شوم اما دانشگاه تهران هم بد نیست، فقط کلاس شریف را ندارد.» از ۱۶ آذر میپرسم. میگوید: «روز ۱۶ آذر رو میگید یا خیابان ۱۶ آذر؟» توضیح میدهم درباره روز ۱۶ آذر، روز دانشجو چه میداند. میگوید: «آهان همانی که تابلوشو جلوی پله گذاشتند؟
روز دانشجوست دیگه. سه تا دانشجوی دانشکده فنی رو همین جا میکشند.» همین؟ این سئوالی است که در ذهنم شکل میگیرد و به زبان میآورم. میگوید: «آره دیگه همین. باید بیشتر میدونستم؟» کمی از داستان را تعریف میکنم و میگویم این کلاسی است که درگیری از آنجا شروع شد. ناباورانه میگوید: «دروغ میگی؟ جدی؟ یعنی همین جا اون سه تا رو کشتند؟» حق دارد، داستان آن روز را کسی برایش تعریف نکرده. کمی از داستان را میگویم که بعد از ورود نیروها به کلاس اول دکتر خلیلی، رئیس دانشکده و دکتر عابدی معاونش مقابل نیروهای گارد میایستند اما درگیری تمام نمیشود و سرانجام با دخالت دکتر سیاسی رئیس دانشگاه از کلاس بیرون میآیند. اما خبر در دانشکده میپیچد و دانشجویان را عصبانی میکند.
در اطراف دانشکده نیروهای زیادی قرار داشتند و همین باعث میشود تا درگیری باز آغاز شود. فرناز به سمت همکلاسیاش که به طرف ما میآید نگاه میکند و میگوید: «ببین سال ۳۲ چه اتفاقاتی در این کلاس افتاده؟ جریان ۱۶ آذر که دم در نوشته شده از این کلاس شروع شده است.» باقی روایت از زبان مصطفی چمران است که در همین کلاس بوده و به درخواست دکتر سیاسی از کلاس خارج میشوند. اما این همه داستان نیست. درگیری شدت میگیرد و نظامیان با سرنیزه به داخل دانشگاه وارد میشوند. دانشجویان به شدت عصبانی بودند. یکی از آنها که به شدت خشمگین بود فریاد زد «دست نظامیان از دانشگاه کوتاه». هنوز صدای او خاموش نشده بود که رگبار گلوله باریدن گرفت و چون دانشجویان فرصت فرار نداشتند، به کلی غافلگیر شدند و در همان لحظه اول عده زیادی هدف گلوله قرار گرفتند.
درگیری اصلی اینجا رخ داده است بالای آن پلهها و همین جایی که حالا یک پست انتظامات قرار دارد. دانشجویان آن روز مثل امروز نبودند که با خونسردی به طبقه بالا بروند، میخواستند خودشان را از رگبار تیر رهایی بخشند. احتمالا تعدادیشان همین جایی که الان نوارخانه قرار دارد پناه گرفتند. به پلههای مرگبار دانشکده فنی نگاه میکنم و فکر میکنم که چقدر دانشجویان جوان این دانشکده آن روز بیپناه بودند. به قول چمران لحظات موحشی بود: «دانشجویان یکی پس از دیگری به زمین میافتادند به خصوص که بین محوطه مرکزی دانشکده فنی و قسمتهای جنوبی سه پله وجود داشت و هنگام عقبنشینی عده زیادی از دانشجویان روی این پلهها افتاده نتوانستند خود را نجات دهند.» این سه ردیف پله هنوز هم هست و حالا پسران و دختران جوانی سرخوشانه از آن بالا و پایین میروند بدون اینکه به لحظههای تاریک آن روز و به خونهایی که روی این پله ریخته بود فکر کنند. روی پله دوم میایستم. میدانم مصطفی بزرگنیا اینجا تیر میخورد، کنار دیوار با سه تیر در سینه و بازو و شانهاش. شریعت رضوی خودش را به پایین پله کشانده بود. او هم تیر خورده بود و هم سرنیزه و خودش را به سمت دیوار کشانده بود. احمد قندچی اما کمی آنسوتر به زمین خورده بود. درست کنار آن رادیاتور که حالا از این رادیاتورهای جدید است، یک تیر به او خورده بود و تیر دیگر به شوفاژ. آب قهوهای رنگ و سوزان شوفاژ به دیوار و صورت احمد پاشیده شده بود. رد آب روی دیوار، رد خون به جای گذاشته بود. تا سالها دانشجویان به یاد همکلاسیهایشان اجازه نمیدادند تا این شوفاژ را عوض کنند و دیوارش را رنگ کنند. یادگار تلخ آن روز بود و حالا جای کشته شدن قندچی تابلوی یادبود نصب شده است؛ همین. این یکی را شاهین میگوید. دانشجوی فوق لیسانس نفت است. شبیه خیلی از دانشجویان فنی سرش برای فعالیتهای سیاسی درد میکند. میگوید در این سالها منبعی نیست که درباره واقعه ۱۶ آذر نخوانده باشم. خاطرات چمران را خط به خط حفظ است. همراهم میآید و داستان را یک بار برایم تعریف میکند. میگوید: «پدر من در سالهای اول انقلاب دانشجوی دانشکده فنی بوده و بارها این داستان را برایم تعریف کرده است. داستان سه آذر اهورایی. لقبی که دکتر علی شریعتی به این سه شهید یا سه قطره خون داده است. آخر مهدی شریعت رضوی برادر همسرش بود. میدونید اسم مهدی شریعت رضوی چون ۱۶ آذر به دنیا آمده بود آذر بود؟» میدانستم برای همین هم شریعتی نام آذر اهورایی را انتخاب میکند. وقتی میگویم فکر نمیکنم اتفاق آن روز ربطی به سفر نیکسون، معاون رئیسجمهور آمریکا داشته باشد، میگوید: «اما دکتر شریعتی که اشتباه نمیکند.» اما نیکسون روز ۱۸ آذر به ایران آمد و ۲۰ آذر برای گرفتن دکترای افتخاری به دانشگاه رفت. شاهین میگوید: «شاید. اما بیدلیل نبوده. در ضمن همان زمان دادگاههای فرمایشی برای دکتر مصدق هم برگزار میشد.» این یکی دلیل خوبی برای توجیه داستان حضور نظامیان در دانشگاه است.
همانطور که یک بار دیگر از آن پلکانی که نفس مصطفی بزرگنیا را گرفت پایین میآییم، تکهای از روزنامههای سال ۳۲ را میبیند و میگوید: «جالب است که در همان روز ۱۶ آذر خبرش در روزنامهها منتشر شده است.» اتفاق جالب اما عجیب نیست. در آن زمان روزنامهها عصر منتشر میشدند و مخبران یا همان روزنامهنگاران تا ساعت ۲ بعد از ظهر وقت ارسال خبر داشتند. خبر در صفحه آخر روزنامه اطلاعات منتشر شده است، پنج خط تیتر و روتیتر و زیر تیتر دارد. خبر مجروح شدن ۳ دانشجو را با خط نازک نوشته است و خبر فوت دو نفر را با خط بزرگتر و نازکتر. این نشان میدهد که خبر فوت دو دانشجو دقایق آخر به دستشان رسیده است. شاید وقتی که هنوز خون آنها همین جا که ایستادیم خشک نشده بود.
امامزاده عبدالله و داستانی که ادامه دارد
از دانشکده فنی که خارج میشوم به بنرهایی که به مناسبت روز دانشجو به در و دیوار دانشگاه زدند نگاه میکنم. بنرهایی که تبریک است و یادآور روز تلخ دانشگاه تهران نیست. روز ۱۷ آذر که دانشجویان با لباس سیاه به دانشگاه آمدند و تن بیجان همکلاسانشان را تا امامزاده عبدالله بدرقه کردند، آن روز در آن بدرقه باشکوه جای احمد خالی بود. او چند ساعت بعد از دو همکلاسیاش به آنها پیوست و در سکوت بعد از یک بار جابهجایی در کنار بزرگنیا و شریعت رضوی آرام گرفت. ۶۱ سال گذشته و دیگر کمتر کسی میداند احمد نام کدام یکی است و مهدی کدام.
از شش هفت نفری که میپرسم سه نفرشان تا به حال اسم این سه را نشنیدهاند. یکی شنیده اما فکر میکند از شهدای دفاع مقدس هستند. تنها دو نفر نامشان را شنیدهاند و کمی دربارهشان میدانند. از روز تلخ آذر دانشگاه تهران حالا بعد از ۶۱ سال تنها سه قطعه سنگ تازه عوض شده در گورستان امامزاده عبدالله شهرری و یک لوح فلزی و خیابانی با یک تاریخ به یادگار مانده است و نام دانشجو. از سمتی که آمدم به سمت در ورودی دانشگاه تهران که میروم استادی را میان شاگردانش میبینیم که آرام صحبت میکند و شاگردان از او عکس و فیلم میگیرند. نگاهش میکنم و بیاختیار این شعر استاد در ذهنم میپیچید: «چه بهاریست خدا را که درین دشت ملال/ لالهها آینه خون سیاووشانند.»
فرزانه ابراهیمزاده